دم بریدن. بریدن دم حیوانی. قطع کردن دنبال و دم، چنانکه در مار: مار راچون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کار سرسری. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به دم بریدن شود
دم بریدن. بریدن دم حیوانی. قطع کردن دنبال و دم، چنانکه در مار: مار راچون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کار سرسری. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به دم بریدن شود
پایان یافتن بار. تمام شدن آن. برهم خوردن آن. شکسته شدن آن. خاتمه یافتن آن. رجوع به ’بار’ شود: دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد. (ایضاً ص 372). دیگرروز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه ها بخواست. پیش بردم و بخواجه داد. (ایضاً ص 325). و رجوع به بارشکسته شود
پایان یافتن بار. تمام شدن آن. برهم خوردن آن. شکسته شدن آن. خاتمه یافتن آن. رجوع به ’بار’ شود: دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد. (ایضاً ص 372). دیگرروز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه ها بخواست. پیش بردم و بخواجه داد. (ایضاً ص 325). و رجوع به بارشکسته شود
حبل. (دهار). اما کلمه ’حبل’ که در دهار بمعنی دام گرفتن است در منتهی الارب معنی گرفتن شکار بدام دارد و درین صورت محتمل بلکه آشکار است که معنی حبل ’بدام گرفتن’ است نه ’دام گرفتن’ و تواند بود که این سهو از کاتب نسخه باشد
حبل. (دهار). اما کلمه ’حبل’ که در دهار بمعنی دام گرفتن است در منتهی الارب معنی گرفتن شکار بدام دارد و درین صورت محتمل بلکه آشکار است که معنی حبل ’بدام گرفتن’ است نه ’دام گرفتن’ و تواند بود که این سهو از کاتب نسخه باشد
جدا شدن، جدا کردن. بازکردن. دور داشتن: چو دستت ز هر حیلتی درگسست حلال است بردن به شمشیر دست. سعدی. - دست از دامن کسی گسستن، دور داشتن و رها کردن دست از دامن کسی. ترک گفتن. جدائی کردن. رها کردن دامن او. او را به خود گذاردن: گرم دشمن شوی یا دوست گیری نخواهم دستت از دامن گسستن. سعدی. گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل. سعدی. و رجوع به دست گسلیدن شود
جدا شدن، جدا کردن. بازکردن. دور داشتن: چو دستت ز هر حیلتی درگسست حلال است بردن به شمشیر دست. سعدی. - دست از دامن کسی گسستن، دور داشتن و رها کردن دست از دامن کسی. ترک گفتن. جدائی کردن. رها کردن دامن او. او را به خود گذاردن: گرم دشمن شوی یا دوست گیری نخواهم دستت از دامن گسستن. سعدی. گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل. سعدی. و رجوع به دست گسلیدن شود
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن: کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین ترا دام گشت. فردوسی. دام تو گشته ست جهان و چنه اسب و ستامست و ضیاع و غلام. ناصرخسرو. ، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن: کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین ترا دام گشت. فردوسی. دام تو گشته ست جهان و چنه اسب و ستامست و ضیاع و غلام. ناصرخسرو. ، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
دل کندن. دست کشیدن. دل برکندن. دل بریدن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن: از صحبت خلق دل گسستم اندیشه ندیم دل ببستم. ناصرخسرو. سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی. سعدی
دل کندن. دست کشیدن. دل برکندن. دل بریدن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن: از صحبت خلق دل گسستم اندیشه ندیم دل ببستم. ناصرخسرو. سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی. سعدی